به گزارش ردکارپت فیلم: «در آن عصر مطبوع پاییزی که نه نشانی از جشن بود و نه نامی از فوتبال، مردم ایران زمین، فانتزی پرشوری از دموکراسی چند ساعتهای را تجربه کردند، بیآنکه اعطایی کسی باشد. این سرور انسانی اگرچه پا روی شانه فوتبال قامت افراشته بود اما تجسم آمیزش مردم با زندگی بود و عین تب که بیماری را هشدار میدهد، کشف آینده را نوید میداد.»
هشتم آذر سال ۱۳۷۶ به عنوان یک روز حماسی نه تنها در تقویم فوتبال ایران بلکه در تاریخ اجتماعی کشور ثبت شده است؛ روزی که تیم ملی فوتبال ایران در یک بازی حیاتی برابر تیم استرالیا به پیروزی رسید و راهی جامجهانی ۱۹۹۸ فرانسه شد.
حالا ۲۵ سال از آن روز میگذرد و بار دیگر در همان تاریخ و در مقطعی که مردم کشور روزهای حساسی را سپری کرده و میکنند، یک بار دیگر تیم فوتبال ایران با یک مسابقه خاص روبرو است و قرار است در جام جهانی قطر به مصاف امریکا برود.
هشتم آذر ۱۴۰۱ و تکرار یک رویداد فوتبالی مشابه بهانهای شد تا یادداشت، یکی از فیلمسازان بزرگ کشور را بازنشر دهیم.
کیانوش عیاری که این روزها مشغول ساخت فیلم است، یک سال پس از آن برد تاریخی برابر استرالیا و در سال ۱۳۷۷ متنی را در شماره ۲۲۰ مجله «فیلم» منتشر کرد و در آن از زمانی گفته که مشغول تکمیل فیلمنامه «بودن یا نبودن» بوده و اینکه گره فیلمنامهاش با شادی مردم در روز هشت آذر باز شده است.
متن کامل این یادداشت را در ادامه میخوانید:
«یک جای فیلمنامه «بودن یا نبودن» میلنگید. در پی عنصری بودم که متضاد با نفسهای به شماره افتاده شخصیت اصلی داستان بیماری قلبی او را برجستهتر کند. دوست داشتم در صحنهای که آنیک با قلب نارسا از پلههای محله باغ شاطر در شمال تهران بالا میرود، هم کنایههایی از زندگی ببیند و هم از حضیض ممات به اوج حیات سیر کند.
چند ماهی میشد که ویلان و سرگشته، جویای تصویری مناسب بودم تا معنای مجازی حضور آنیک را در آن پلههای پرشمار و نفسگیر تکمیل کند. هر تصویر و هر تمی که مییافتم، چون در اندامه فیلمنامه گوارده نمیشد، میرفت پی کارش و مرا با روایت خشک و خالی بالا رفتن یک دختر جوان از پلهها تنها میگذاشت. اگرچه بدون صحنه پلهها، انگیزهای برای ساختن این فیلم نداشتم اما پلهها هم تهی از بارهای پنهان معنایی، چنگی به دل نمیزد.
موقع نگارش فیلمنامههای حرفهای که باید آنها را فیلمنامههای لابراتواری نامید، گاهی پیش میآید که هدفی از پیش تعیین شده قلم را به قلمرو مهیب خود فرا میخواند. در این قبیل موارد، کاستیها و چالهها با تمهیدهایی بغضا نازل جبران و پر میشود و توجیه وقایع هم غالباً به مدد عناصر وصله پیلهای تحقق مییابد. اما چنانچه گفتم فیلمنامه «بودن یا نبودن» در لابراتوار نوشته نمیشود که دستاویز هر عنصری بشود، به ویژه آنکه ساحت تم آن، هرگز اجازه سِفلهنوازی نمیداد و به هر عنصر نامطلوب و ناخواندهای را به حریم خود راه نمیداد. البته علاقهای هم نداشتم تا به بهانه بار معنایی و به کمک صور مجاز، قامت صحنه را بیارایم و درونش را غنا بخشم و صورتش را جلا دهم. آنچه میخواستم، جوششی از درون شهر و انرژی انسانیاش بود که در عین حال ظاهرش هم ساده باشد. گمان میکردم بسیار عادلانه خواهد بود که بارهای معنایی در لحظه شکلگیری در دوران مد باشند و آن گاه که در تصویر مستحیل میشوند، به دوران جزر برسند.
عاقبت فیلمبرداری شروع شد، بیآنکه دانسته باشم آنیک موقع بالا خزیدن از پلهها چه میبیند و چه میشنود. تنها هن هن نفس و خس خس سینه و ترنجیدگی صورت شبحی را داشتم که از پلهها بالا و پایین میرود و در این مسیر کسانی را هم میبیند و چیزهایی را هم میشنود و چند کلمهای را هم به زبان میآورد و خسته هم میشود و روی باریکه پلهای هم مینشیند و کودکوار پیرامونش را نظاره میکند و احتمالاً میاندیشد که چگونه سرنوشت ناایستایش را استمرار بخشد.
آرمان او که بسیار هم ناچیز و پیش پا افتاده است در زمان اخلال میکند و در مکان جایی میگیرد. غرور جوانی و زیباییاش پاشیده و پراکنده در روی پلهها تنها میتواند شاهد غرور تبخترآمیز پرندهای آوازخوان باشد که پروازش آمیزش با باد را و طبیعت را و هستی را مجسم میکند. البته در نگاه نامطمئن دختر جوان به آن پرنده خرامیده، به سختی بتوان آرمانی را باز به چنگ آورده اما تلقی او از عشق و آمیزش همان پرواز و آواز پرنده است و پندارش از عدالت، پشت سر نگذاشتن زندگی و جهان و بهعبارتی ماندن یا بودن، و دغدغهاش چالش با مرگ. او با اراده خود خلأ مطلق را برنگزیده که به آسانی تسلیم شود. از پلهها بالا میرود که خانوادههای داغدار را متقاعد کند تا قلب جوان از دست رفتهشان را به او واگذارند. او با سماجت در پی کشف آینده است. آن را بشناسد و مقهور خود کند. و مهم اینکه من هم میخواستم از آرزوی آنیک فضیلتی برای فیلم بتراشم و ابهامی را گرهگشایی کنم که همانا راز اصلی ساخته شدن فیلم «بودن یا نبودن» است.
پیشتر گفتم که در چنین شرایطی فیلمبرداری شروع شد؛ آن هم در روز عجیبی که بغض یک سرزمین ترکید و بیتابی یک ملت سرریز شد. در روزی که تیم ملی فوتبال ایران در ملبورن راه به جشنواره فرانسه گشود. در روزی که نه نشانی از جشن داشت و نه ردی از فوتبال. عناد و لجبازی در لباس جنون و سرمستی به مثابه انرژی آزاد شدهای، لگام گسیخته به هر جایی که میخواست میرفت و از هیچ قاعدهای پیروی نمیکرد. در آن عصر مطبوع پاییزی که نه نشانی از جشن بود و نه نامی از فوتبال، مردم ایران زمین، فانتزی پرشوری از دموکراسی چند ساعتهای را تجربه کردند، بیآنکه اعطایی کسی باشد. این سرور انسانی اگرچه پا روی شانه فوتبال قامت افراشته بود اما تجسم آمیزش مردم با زندگی بود و عین تب که بیماری را هشدار میدهد، کشف آینده را نوید میداد.
در آن روز عجیب که نه به روز موسوم به جنون گلهای لاله در هلند شباهت داشت و نه به رعبی که اورسن ولز جوان از پشت میکروفون رادیو برای مردم یکی از ایالات آمریکا به وجود آورده بود، مردم ایران کوشیدند با تسخیر نمادین آینده خود، از آن شادی حزن آلود، فضیلت بتراشند. حتی ادراکهای متعارف هم این واقعیت را باور کرده بودند که آنارشی چند ساعته، با زبانی گویا، خواهان گسست نگرش فرومایگی انسان است.
در اوج چنین غوغایی من و چند تن از همکارانم برای بررسی مجدد خانهای که در بالای پلههای باغ شاطر برای فیلمبرداری انتخاب کرده بودیم، عازم شمالیترین نقطه تهران شدیم. به علت راهبندان استثنایی به مسیرهای فرعی پرت شدیم و بعد از چند ساعت به مقصد رسیدیم. حیاط آن خانه به مثابه حیوانی چشمنواز تمام تهران را زیر پا داشت. در ساعتی که استرالیا داشت از خواب تلخ ناکامی بیدار میشد ما به سوسوی چراغهای تهران چشم داشتیم. گاه به گاه باد صدای شیپور و یا بوق ممتد اتومبیلی و یا فریاد جمعی جماعتی را از دور دست میآورد و به دیواره کوه میکوبید و کوه آن را طنین میداد و به شهر برمیگرداند. به رغم اینکه هیجان زیاد تنم را فرسوده بود اما دوست داشتم در بازگشت به خانه باز هم شبح آزادی را ببینم. همینطور هم شد. مردم خسته و هیجانزده، از معرکه دل نمیکندند. شاید میخواستند این فانتزی را دودستی حفظ کنند مثل بستنی خوشمزهای که نگران تمام شدنش باشند.
شب از نیمه گذشته بود و من پشت پنجره خانهام به تاریکی خیابان چشم داشتم و هر از چندی ناله خسته شیپوری، آخرین لیس را به بستنی خوشمزه میزد. در آن لحظهها به یگانه چیزی که فکر نمیکردم و حسرت نمیخوردم دوران دروازهبانی در باشگاه خلیج فارس اهواز بود و در تنها چیزی که غرق بودم و غور میکردم صدای فریاد و نعره فوتبالیستهایی بود که موقع بالا رفتن آنیک از پلههای باغ شاطر، باید شنیده میشد. گره کور باز شده بود. گمشده فیلمنامه یافت شده بود. ندای مردم ایران که به مدد هاتفی چون فوتبال فریاد میزد: «میخواهم زندگی کنم»، به طور کامل به کالبد فیلم حلول کرده بود تا تمنای آنیک برای آمیزش با هستی بشود و ادراکی را از عرصه واقعیت به پهنه حقیقت بکشاند.
شیپورهای خسته در خواب بودند که نسیم صبحگاهی وزید و من در سُکر آب حیاتی که در ظلمت شب نوشیده بودم به میهمان نورسیدهی فیلمنامه «بودن یا نبودن» فکر میکردم. در بالای پلههای باغ شاطر، زمین فوتبالی برایم مجسم شده بود که عدهای جوان خستگیناپذیر، در آن مشغول بازی فوتبال هستند. این زمین فوتبال باید نامریی میبود تا هیاهوی بازیکنان همواره در گوش آنیک طنینافکن باشد و از اشتیاقش برای زیستن کاسته نشود. حتم داشتم که فوتبال سادهترین عنصر برای تشدید تعارض آنیک با دم و بازدم ریههایش بود. نمایی رایج و قابل باور از انرژی مازاد انسان که جوانی و شور زندگی را توأمان دربردارد. ساعتی بعد که به سوی صحنه میرفتم، با پلکهای سنگین و خمیازههای دهاندرانه، به صحنه پلههای فیلمنامهام فکر میکردم و آنیک را میدیدم که از فرط خستگی و تنگی نفس روی پلههایی نشسته که دیگری عریان نیستند.
به رغم بیمیلیام، عبارتی را از کتاب «درد جاودانگی» میگوئل دِ اونامونو به عاریت میگیرم تا مطلب را قاطعتر به پایان برسانم: «زندگی مبارزهای بیامان است که روح انسان در معرکهاش سرنوشت خود را میسازد و اثر وجودی خود را مییابد.»
انتهای پیام
بدون دیدگاه