ردکارپت فیلم :کمتر فیلمی میتواند از ابتدا تا انتها کاری کند که مخاطب روی صندلی سینما میخکوب شود و تمام حواسش به اتفاقات جاری روی پرده باشد. به ویژه این موضوع برای فیلمهای تریلر و هیجانانگیز از این منظر اهمیت دارد که سازندگان آنها تمام تمرکز خود را بر تولید هیجان و بالا بردن ضربان قلب تماشاگر گذاشتهاند و مخاطب هم با چنین امیدی اقدام به خریدن بلیط میکند. در چنین قابی است که ارزش تماشای فیلمهای هجانانگیز بینقص که موفق به انجام این کار میشوند، بیش از دیگر آثار این چنینی است.
۵. بهشت و دوزخ (High And Low)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای و تاکاشی شیمورا
- محصول: ۱۹۶۳، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
«بهشت و دوزخ» یک فیلم هیجانانگیز بینقص است که در پایان هم مخاطب را رها نمیکند و تاثیرات اتفاقات داستان و وحشت آن چه که بر پرده دیده، تا مدتها با او میماند. مخاطب عام آکیرا کوروساوا را بیشتر با فیلمهای تاریخیاش میشناسد؛ همان فیلمهای موسوم به جیدای گکی که در آنها ساموراییها شخصیتهای اصلی هستند و از طریق تیغهی شمشیر خود عدالت را برقرار میکنند. اما کوروساوا استاد ساختن فیلمهای دیگر هم هست؛ فیلمهایی که داستان آنها در عصر حاضر و ژاپن پس از جنگ دوم جهانی میگذرد و قهرمانها و ضدقهرمانهایش آدمهایی شبیه به من و شما هستند. از میان این فیلمها میتوان از آثار شاخصی مانند «بدها خوب میخوابند» (The Bad Sleep Well) یا «سگ ولگرد» (Stray Dog) نام برد.
قهرمان در این آثار کوروساوا با قهرمانهای سینمای کلاسیک آن زمان تفاوت دارد. او عموما مرد خوبی نیست و چندان هم افکار مثبتی در سر ندارد. چه به لحاظ اخلاقی و چه به لحاظ ذهنی هم برتری خاصی نسبت به دیگران ندارد و نمیتوان او را مهمتر از دیگران دانست. به عنوان نمونه در فیلم «بدها خوب میخوابند» با مردی طرف هستیم که به قصد انتقام دختری از یک خانوادهی ثروتمند را به همسری گرفته تا نزدیک پدر جنایتکار او باشد. نقش این مرد را هم توشیرو میفونه بازی میکند. پس با مردی طرف هستیم که به قیمت بازی کردن با احساسات دختری بیپناه و بیگناه حاضر است که به مقصود خود برسد. تازه این هدف هم چندان شرافتمندانه نیست به یک انتقامگیری کور میماند.
یا در فیلم «سگ ولگرد» با قصهی پلیس بیدست و پایی طرف هستیم که باز هم نقشش را توشیرو میفونه بازی میکند. این پلیس پس از گم کردن سلاح خود مجبور است که کل شهر را به دنبال آن بگردد و برای این که روسایش متوجه خطایش نشوند باید این کار را به سرعت انجام دهد. این مرد هم چندان پایبند به اخلاق نیست و البته هوش چندانی هم ندارد و نمیتوان او را قهرمان به معنای مرسومش دانست. این مرد فقط بهانهای در اختیار آکیرا کوروساوا قرار میدهد تا دوربین را روشن کند و به زیر پوست جامعهی ژاپن پس از جنگ دوم جهانی ببرد و از زندگی مردمانی بگوید که یا در فقر مطلق زندگی میکنند یا مجبور هستند برای به دست آوردن لقمهای نان دست به هر عمل کثیفی بزنند.
این موضوع را میتوان در دیگر شاهکار غیر تاریخی کوروساوا یعنی «زیستن» (Ikiru) هم دید. در آن جا هم کوروساوا دوربینش را به سمت مردمانی میگرداند که در نزدیکی یک گندانب زندگی میکنند و باید قهرمانی از راه برسد تا آنها را نجات دهد. جالب این که این قهرمان هم هیچ نشانهای از آن قهرمانان مرسومی که در سینمای کشوری چون آمریکا میبینیم ندارد. در «بهشت و دوزخ» هم کماکان با همین نگاه همراه هستیم. در این جا هم هیچ فردی قهرمان داستان نیست. دختر مردی (باز هم با بازی توشیرو میفونه) ربوده شده و او حال باید به فکر پیدا کردن پول برای نجات او باشد. تفاوت در این جا است که این مرد این بار ثروت بسیار دارد و میتواند تا حدودی از آن بهره ببرد وگرنه خودش هیچ نشانهای از قهرمانی ندارد.
کوروساوا دوباره دوربینش را برمیدارد و با مرد حرکت میکند تا سری به زندگی مردمان ژاپن پس از جنگ جهانی دوم بزند؛ ژاپنی که در آن فقر و اعتیاد بیداد میکند و بسیاری برای به دست آوردن لقمهای نان حاضر به انجام هر کاری هستند. در چنین چارچوبی است که آن حال و هوای عدالتخواهانهی همیشگی کوروساوا رخ می نماید و خود را در معرض دید مخاطب قرار میدهد. فیلم از جایی بر فراز شهر آغاز میشود؛ از خانهی مرد ثروتمند که سایهاش بر کل آن شهر زخم خورده گسترانیده شده و چون بهشتی خودش را به رخ میکشد. رفته رفته قصهی فیلم مرد را به پایین میکشد و او را وارد جهنمی میکند که مردمان عادی هر روز در آن روزگار میگذرانند. پس فیلم جایی در بهشت آغاز میشود و در جهنم پایان مییابد.
اما اگر تصور میکنید که تمام فیلم کوروساوا همین است، سخت در اشتباه هستید؛ چرا که این گونه نباید برای خود جایی در بین ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص پیدا میکرد. ریتم فیلم و بازی موش و گربهی بین گروگانگیر، پلیس و پدر دخترک لحظهای از نفس نمیافتد و تماشاگر را با خود به هر سو که بخواهد میبرد. کوروساوا اجازه نمیدهد که نمایش تصاویر مد نظرش خللی در داستان ایجاد کند و آن را طوری برگزار میکند که در چارچوب روابط علت و معلولی اثر بگنجد و تحمیلی به نظر نرسد. در واقع آن چه که میتوان آن را محتوای فیلم نامید به شکلی ارگانیک در دل درام جا خوش کرده و توی ذوق نمیزند.
نکتهی دیگر این که بازیهای فیلم هم مانند خود اثر درجه یک هستند. توشیرو میفونه مانند همیشه میدرخشد و نشان میدهد که در قالب مردان مبادی آداب هم چه قدر توانا است. در نهایت میماند جایگاه فیلم در تاریخ سینما؛ «بهشت و دوزخ» آن قدر اثر مهمی است که بسیاری از کارکردانان بزرگ معاصر آن را یکی از منابع الهام خود میدانند. کسانی چون برادران کوئن که حتی در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country For Old Men) رسما به آن ادای دین کردهاند. همهی اینها این فیلم را شایستهی قرار گرفتن در فهرست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص میکند.
«فرد ناشناسی فرزند رانندهی یک مرد ثروتمند را میدزدد. او با آن مرد تماس گرفته و درخواست پول بسیاری میکند. سارق این گونه قصد دارد که پایبندی مرد ثروتمند به اخلاقیات را آزمایش کند. اما معلوم میشود که سارق اشتباه کرده و به جای دزدیدن فرزند راننده، فرزند خود مرد ثروتمند را دزدیده است. حال پای پلیس هم به ماجرا باز میشود و …»
۴. یک محکوم به مرگ گریخت (A Man Escaped)
- کارگردان: روبر برسون
- بازیگران: روژه بلانشون، فرانسوآ لتیه
- محصول: ۱۹۵۶، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
شاید تصور کنید که نباید فیلمی از روبر برسون در این لیست قرار بگیرد. چون اساسا سینمای او مهیج به معنای متداولش نیست. شاید مخاطب آشنا به تاریخ سینما فکر کند که اگر قرار باشد فیلمی فرانسوی در این لیست قرار بگیرد که موضوعش فرار از زندان هم باشد، فیلم «حفره» (Le Trou) به کارگردانی ژاک بکر اثر مهیجتر و مناسبتری است. البته این خواننده حق هم دارد. ژاک بکر با ساختن «حفره» نه تنها اثر فرار از زندانی معرکهای خلق کرده که حسابی هوشربا است، بلکه یکی از بهترین آثار تاریخ سینما را هم ساخته است. پس میتوانید با خیال راحت به تماشای آن اثر معرکه بنشینید و از دیدنش لذت ببرید. اما دلیل انتخاب «یک محکوم به مرگ گریخت» روبر برسون در فهرست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص چیز دیگری است. در این جا قرار است سراغ نوع دیگری از هیجان برویم.
عموما این تصور وجود دارد که ریتم سریع یک فیلم به ضرباهنگ تدوین آن ارتباط دارد. این موضوع تا حدی درست است اما تمام حقیقت در آن نهفته نیست. در برخی مواقع ممکن است که اثری تدوین شتابانی نداشته باشد اما ریتم آن کماکان سریع به نظر برسد. در واقع اگر فیلمی در قاب خود اطلاعات بسیاری برای مخاطبش داشته باشد، از آن جایی که چشم آدمی نمیتواند در آن واحد تمام پرده را ببیند و باید مدام در آن گردش کند، ریتمش سریع به نظر میرسد. فیلم برسون دقیقا نقطه مقابل هر دوی این موارد است اما جالب است که کماکان اثر مهیجی به نظر میرسد.
در واقع برسون همه کار کرده تا از یک داستان شدیدا مهیج، اثری بطئی و آرام بسازد. اما این کار را چنان انجام داده که مخاطب مدام به سرنوشت شخصیت اصلی قصه فکر کند و برای او دل بسوزاند. پس من و شمای مخاطب بیش از هر چیزی به دنبال این موضوع هستیم که نتیجهی این قصه چه میشود و در نهایت مرد موفق به فرار میشود یا نه. برسون به چند روش موفق میشود ما را چنین بیتاب کند و تا پایان فیلم روی صندلی سینما بنشاند.
نکتهی اول توجه بسیار بر جزییات نقشهی فرار است. ما عادت داریم که فیلمهای فرار از زندانی را با تمرکز بر کلیات نقشهی فرار ببینیم؛ فیلمی آغاز میشود، فردی بسیار باهوش نقشهای تر و تمیز و هوشمندانه برای فرار طراحی میکند، در میانهی راه اتفاقی غیرمترقبه باعث بر هم خوردن نقشه میشود و همین بر تعلیق فیلم میافزاید و در پایان یا ضدقهرمانان داستان موفق به فرار میشوند یا نه و فیلم این گونه پایان مییابد. این سر و شکل عموم فیلمهای فرار از زندانی است اما برسون راه دیگری میرود.
او روی کوچکترین جزییات تمرکز میکند و حتی مراحل ساخته شدن یک طناب از لباسها و پتوهای زندانی را هم با دقت نمایش میدهد. در واقع ما در این جا با قصهی فراری طرف هستیم که همهی ظرایفش را میدانیم و درک میکنیم که برای تحققش چه قدر وقت و انرژی صرف شده است. پس برای دیدن نتیجهاش بیتاب میشویم. ضمن این که زندانی هم چندان آدم باهوشی تصویر نمیشود.
از سوی دیگر برسون برای تمرکز هر چه بیشتر ما روی این جزییات تا میتواند قابهایش را خالی از احساس میکند. نه صدای راوی احساساتی را برانگیخته میکند و نه در چهرهی بازیگران خبری از ذرهای از احساس وجود دارد. البته این نحوهی به کارگیری بازیگران به نگرش خاص روبر برسون بازمیگردد که موضوع این نوشته نیست و در فیلمهای دیگرش هم قابل مشاهده است. اما بهره گرفتن از این تمهید علاوه بر نمایش یک دنیای خالی از احساس، ما را بیش از هر چیز نسبت به خود فرار علاقهمند نگه میدارد.
نکتهی سوم سر رسیدن فرد دومی است که میتواند تمام ماموریت را خراب کند. روبر برسون با نمایش ریز جزییات نقشه فرار مخاطبش را تا آستانهی حرص خوردن پیش برده و حال ناگهان کسی را همسلولی زندانی میکند که ممکن است خبرچین زندانبانان باشد. این موضوع بیشتر حرص ما را در میآورد و بیشتر تشنهی رسیدن به پایان فیلم میکند. زمانی هم که موعد اجرای نقشه فرا میرسد هیچ خبری از نمایش پر سر و صدای فرارهای این چنینی با موسیقی و آکروباسی دوربین نیست. کارگردان اصلا کنترلش را از دست نمیدهد و فیلم با همان شیوه به آرامی داستانش را پیش میبرد تا حرص مخاطب بیش از پیش در آید و در پایان یکی از عجیبترین تجربیات سینمایی خود را از سر بگذراند.
این چنین است که باید فیلم «یک محکوم به مرگ گریخت» را در فهرست ۱۵ فیلم هیجانانگیز بینقص تاریخ سینما جا داد. نکتهی آخر این که فیلم «یک محکوم به مرگ گریخت» با نام «باد هر کجا که بخواهد میوزد» هم شناخته میشود.
«فونتین یکی از اعضای جنبش مقاومت فرانسه در زمان اشغال نازیها است که ناگهان خود را در یک سول انفرادی میبیند. او میداند که به زودی اعدام خواهد شد. پس باید راهی برای فرار از زندان پیدا کند. وی نقشهای طراحی میکند و مشغول آمادهسازی آن میشود اما ناگهان زندانانبانان به بهانهی پر شدن زندان جوانکی را وارد سلول او میکنند تا پیشش بماند. حال فونتین که نسبت به هویت این جوان و جاسوس بودنش مشکوک است، باید تصمیم بگیرد که نقشهاش را با او در میان بگذراد یا نه. چون وقت چندانی ندارد …»
۳. پنجره رو به حیاط (Rear Window)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، گریس کلی
- محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
نمیشد سراغ لیستی از بهترین فیلمهای هیجانانگیز تاریخ سینما رفت و ۵ اثر انتخاب کرد، اما از آثار آلفرد هیچکاک کبیر نام نبرد. مخاطب احتمالی این نوشته احتمالا شایستهترین فیلم هیچکاک برای ورود به این لیست را «شمال از شمال غربی» (North By Northwest) تصور میکند. البته حق هم دارد. آن اثر شاهکاری است برای تمام فصول و حسابی هم مخاطب را روی صندلی سینما نگه میدارد و لحظهای از نفس نمیافتد. پس اگر آن فیلم را ندیدهاید و اکنون در حال خواندن این نوشته هستید، دست نگه دارید و بروید از تماشای آن شاهکار معرکه لذت ببرید.
اما دلیل انتخاب فیلم «پنجره رو به حیاط» در فهرست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص تاریخ سینما به دو موضوع بازمیگردد؛ اول این که در این جا هم با شاهکاری برای تمام فصول طرف هستیم که هیچ از «شمال از شمال غربی» کم ندارد و میتواند کاری کند که از ابتدا تا انتها نفس خود را در سینه حبس کنید و منتظر پایان اثر بماند. اما دلیل دوم به کارگردانی درخشان هیچکاک و توانایی بالای او در قصهگویی باز میگردد که تنها با دو شخصیت، یک اتاق و یک چشمانداز کوچک موفق شده یکی از مهیجترین آثار تاریخ سینما را خلق کند.
در این جا با قصهی مردی طرف هستیم که پایش شکسته و باید مدتی را در خانه بماند. اما از آن جایی که عکاس است و عادت به گشت و گذار دارد این کار برایش طاقتفرسا است. پس دوربین عکاسیاش را بر میدارد و از پنجرهی آپارتمانش مشغول دید زدن خانههای همسایهها میشود. همین کارش هم ناگهان باعث میشود که متوجه وقوع جنایتی در همسایگی شود اما از آن جایی که از طریقی غیراخلاقی متوجه این موضوع شده و توانایی راه رفتن هم ندارد، چندان نمیتواند دخالتی در اتفاق داشته باشد یا جلوی آن را بگیرد. هیچکاک از همین جا با یک تیر دو نشان میزند.
اول این که مسالهای اخلاقی را در برابر ما قرار میدهد و چند سوال را مطرح میکند. ما میدانیم که در صورت پایبندی مرد به اخلاقیات و دوری از چشم چرانی هیچگاه امکان کشف جنایتی در همسایگی وجود نداشت. خب، حال عمل او اخلاقی است یا نه؟ آیا میتوان او را به داوری نشست و گفت که نباید مرتکب این کار میشده؟ البته هیچکاک پا را فراتر میگذراد و این چشمچرانی را به خود سینما هم ربط میدهد؛ مگر نه این که و من و شما هم هنگام تماشای یک فیلم در حال لذت بردن از قصهی کسانی هستیم که داستانشان به وسیلهی یک دوربین در اختیار ما قرار گرفته است؟ مگر نه این که من و شما هم مانند قهرمان قصه توانایی انجام هیچ کاری برای جلوگیری از روی دادن آن چه که در فیلم روی میدهد، نداریم؟ چنین استفاده از امکانات سینما فقط از کارگردان بزرگی چون آلفرد هیچاکاک برمیآید.
دوم این که آلفرد هیچکاک این گونه دست من و شمای مخاطب را میگیرد و همراه با قهرمان داستان در دل معمایی قرار میدهد که باید قطعات پازلش را یکی یکی کنار هم قرار داد تا به یک نتیجهی نهایی رسید. ما در هر لحظه از قصه همان اطلاعاتی را داریم که شخصیت اصلی دارد. نه یک قدم از او جلو هستیم و نه یک قدم عقب. ما هم مانند او در آن اتاق گرفتار شدهایم و دست خداگونهی کارگردان اجازه نمیدهد که سبکبالانه به آن سوی پنجره سفر کنیم و بدانیم که چی به چیست. شاید اگر کارگردان دیگری به جای هیچکاک بزرگ پشت دوربین بود وسوسه میشد و برای لحظهای از این اتاق خارج میشد و دوربین را به آپاراتمان روبهرو میبرد و چیزی را به ما نشان میداد که شخصیت اصلی از آن اطلاعی ندارد و نمیتوانسته بفهمد. این گونه ما یک قدم از او جلوتر بودیم و در حل معما شریکش نمیشدیم.
همهی اینها به دست نمیآمد و فیلم در لیست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص تاریخ سینما قرار نمیگرفت مگر با وجود بازی معرکهی بازیگران. جیمز استیوارت و گریس کلی هر دو در این فیلم درخشان هستند. از یک سو گریس کلی بزرگی حضور دارد که فقط با تماشایش روی پرده میتوان حسرت خورد که چرا حضور کوتاهی در سینما داشت؟ از سوی دیگر جیمز استیوارت هم یکی از بهترین بازیهای کارنامهاش را در این جا ارائه داده است. او بازیگر بزرگی است و بازیهای معرکه در کارنامه کم ندارد اما قرار گرفتن در نقش مردی که در تمام مدت روی صندلی نشسته و توانایی انتقال این حجم از احساسات مختلف، فقط از بازیگران بزرگ برمیآید.
«یک عکاس خبری بر اثر حادثهای پایش شکسته است. او که عادت به سفر داشته حال باید تا زمان بهبودی در خانه بماند و مراقب پایش باشد. در این میان نامزدش هم گاهی به او سر میزند و از وی پرستاری میکند. روزی جناب عکاس که حسابی حوصلهاش سر رفته و از همه چیز کلافه شده، دوربینش را برمیدارد و کنار پنجره میرود و شروع میکند به تماشا کردن دیگران در خانههای اطراف. اما او که احساسات متناقضی از این کارش دارد ناگهان به وقوع جنایتی در همسایگی شک میکند. اما از آن جایی که مطمئن نیست نمیتواند به کسی چیزی بگوید. نامزدش هم سر میرسد و هر دو با هم ماجرا را پیگیری میکنند. رفته رفته شک آنها به سمت یقین میرود اما …»
۲. ام (M)
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: پیتر لوره، اوتو ورنیک و اینگه لانگوت
- محصول: ۱۹۳۱، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
داستان فیلم «ام» هم مانند فیلمهای «زودیاک» و «خاطرات قتل» به زندگی یک قاتل سریالی میپردازد. اما در این میان تفاوتی با دو فیلم دیگر وجود دارد؛ در این جا تمرکز داستان روی شخصیت قاتل است نه طرف مقابل که همان جستجوگران باشند. از این طریق فریتس لانگ موفق شده به زیر پوست جامعهای سرک بکشد که در آستانهی یک تغییر و تحول بزرگ است و این تغییر و تحول در سال ۱۹۳۳، یعنی دو سال پس از ساخته شدن فیلم اتفاق میافتد: سر کار آمدن نازیها و هیتلر. پس «ام» به نحوی پیشبینی آینده هم به حساب میآید. اما دلیل قرار گرفتنش در فهرست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص ربط چندانی به این موضوع ندارد.
پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول این کشور فقط با بحرانی انسانی روبهرو نشد. این درست که جمهوری وایمار مستقر پس از آن جنگ عملا کار چندانی پیش نمیبرد و اوضاع مردم روز به روز فاجعهبارتر میشد اما در دل همان دوران جنبشی سینمایی شروع به شکل گرفتن کرد که یکی از سردمدارانش همین فریتس لانگ بود؛ جنبش هنری اکسپرسیونیسم که گرچه ریشههایی غیرسینمایی داشت اما توانست شکوفاترین دورانش را در سینما بگذراند. در این مکتب سینمایی که بیشترین آثارش به دوران صامت سینما بازمیگردد، هنرمندان تلاش میکردند تا از درد آن دوران به شیوهای هنرمندانه و البته گریزان از استتیک معمول بگویند. در این جا لازم نبود همه چیز زیبا یا همان قشنگ به معنای متعارفش باشد، بلکه گاهی باید چیزی ترسناک یا تشویش کننده به نظر میرسید تا هنرمند به هدفش برسد.
فریتس لانگ در همان دوران صامت چندتایی اثر موفق این چنینی ساخت که معروفترینش «متروپلیس» (Metropolis) است که حسابی درخشید و هنوز هم یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است. البته او بهترین فیلم کارنامهی خود را در دوران ناطق و با پیروی از آموزههای همان مکتب سینمایی ساخت و نتیجهی کارش به همین فیلم «ام» تبدیل شد که بهترین اثر با محوریت حضور قاتلان سریالی در تاریخ سینما هم هست.
داستان فیلم در شهری مدرن میگذرد که در آن قاتلی به جان کودکان شهر افتاده و بیرحمانه جان میستاند. شهر به وحشت افتاده و زندگی مردم مختل شده است. تا به این جای کار گویی با فیلمی شبیه به آثار مشابه طرف هستیم و کارگردان در حال نمایش خوی بدوی مردی است که تا میتواند از جامعهاش انتقام می گیرد. اما انتقام از چه؟ از همین جا است که «ام» تبدیل به اثری یک سر متفاوت میشود. از جایی به بعد عامل ایجاد وحشت دیگر قاتل ماجرا نیست. این شهر است که ناگهان مانند هیولایی بیدار میشود و حتی قاتل را هم تا سر حد مرگ میترساند.
وقتی پلیس و خانوادهها از دستگیر کردن قاتل کودکان شهر عاجز میشوند، حتی دیگر خلافکاران هم برای از بین نرفتن کسب و کار نامشروع خود دست به کار میشوند تا قاتل را دستگیر کنند. شاید تصور کنید که خب این موضوع طبیعی است و قاتل باید به سزای اعمالش برسد اما فریتس لانگ نشان میدهد که او فقط یک نشانهی کوچک از شر عظیمی است که در لایه لایهی جامعه و کشورش لانه کرده و حال این قاتل آن را بیدار کرده است. میبینید که نه تنها با اثری پیشگویانه طرف هستیم بلکه با خواندن همین چند سطر هم میتوان متوجه شد که «ام» چه فیلم هیجانانگیز بینقص و معرکهای از کار درآمده است.
اما دلیل قرار گرفتن این فیلم در این جای فهرست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص فقط به این موارد بازنمیگردد. فریتس لانگ با دوربینش، با قاببندیها و نورپردازی چنان تصویر ترسناکی از شهر میسازد که کمتر مشابهی نسبت به آن میتوان در تاریخ سینما یافت. شاید برخی از فیلم نوآرهای موفق تاریخ سینما تا حدودی موفق به انجام این کار شده باشند که البته آنها هم بسیار تحت تاثیر جنبش اکسپرسیونیسم و همین فیلم «ام» هستند. اما کار درخشان فریتس لانگ و همکارانش در بازی با سایه و روشنها و نمایش پیروزی نهایی شر، چنان گیرا و چشمگیر است که نمیتوان به تحسین آنها نپرداخت.
در پایان باید به پیتر لوره، بازیگر نقش قاتل هم اشاره کرد. بازیگری درخشان که هم میتوانست توامان معصوم باشد و هم ترسناک. او این توانایی را به بهترین شکل در فیلم «ام» به کار گرفته و نتیجه تبدیل به یکی از بهترین بازیها در فهرست ۱۵ فیلم هیجانانگیز بینقص شده است.
«مردی در شهر برلین در حال کشتن کودکان بی دفاع است. او با بیرحمی تمام کارش را انجام میدهد. از سوی دیگر پلیس در به در به دنبال قاتل است اما نمیتواند او را دستگیر کند. همین موضوع باعث شده که هم قاتل جسورتر شود و هم باعث شده که وحشت به جان مردم شهر بیفتد و روند زندگی عادی مختل شود. فشار به نیروهای پلیس برای دستگیری قاتل تا آن جا است که آنها عملا همهی جای شهر حضور دارند. حال حتی خلافکاران شهر هم برای دستگیر کردن قاتل بسیج میشوند؛ چرا که حضور این همه پلیس عملا دست و پای آنها را بسته و کسب و کارشان را مختل کرده است …»
۱. سرگیجه (Vertigo)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نوواک و باربارا بل گدس
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
نمیشد فهرست ۵ فیلم هیجانانگیز بینقص تاریخ سینما را با فیلم دیگری در جایگاه اول به پایان رساند و البته که باید آلفرد هیچکاک بزرگ در این فهرست حداقل دو فیلم داشته باشد. در این جا هم مانند فیلم «پنجره رو به حیاط» با اثری طرف هستیم که تا انتها مخاطب را روی صندلی سینما میخکوب میکند. در این جا هم داستانی رازآلود وجود دارد که باید پازلهایش یکی یکی کنار هم قرار بگیرند تا در انتها حل شوند. اما هیچکاک این بار دوست دارد همه چیز را به شیوهی متفاوت انجام دهد؛ به شیوهای که هنوز هم در تاریخ سینما یگانه است.
داستان فیلم، داستان کارآگاهی است که از ارتفاع میترسد و از قرار گرفتن در آن جا سرگیجه میگیرد. او حتی تصور هم نمیکند که این ترسش میتواند منتج به چند تراژدی بزرگ در زندگیاش شود. از همان ابتدا و آن سکانس افتتاحیهی محشر با موسیقی درخشان برنارد هرمان این تقدیر شوم جناب کارآگاه مورد تاکید قرار میگیرد. اما هیچکاک برنامه دارد بزرگترین سد ممکن را سر راه قهرمان بختبرگشتهاش قرار دهد: گرفتار شدن در دام عشق زنی که نمیداند کیست.
«سرگیجه» از این منظر داستان همهی مردان و زنان عاشق و عشقهای از دست رفته است. اما کمتر عشقی چنین اثیری و رازآلود است. مرد که در ابتدا فقط به تعقیب زن میپردازد، رفته رفته چنان عاشقش میشود که به جای حفظ فاصله و انجام ماموریت، خود را در معرض دیدش قرار میدهد. حال نقشهای که دیگران برای مرد طراحی کردهاند وارد فاز اجرایی میشود و تراژدی رقم میخورد.
کمتر فیلمی در تاریخ سینما میتواند به اندازهی «سرگیجه» احساسات مخاطبش را منقلب کند. هیچکاک انگار فیلمی ساخته که مدام در آن تراژدی پشت تراژدی از راه میرسد و هیچ چیزش ابعادی طبیعی ندارد. در این جا آدمها به شکلی معمول عاشق نمیشوند؛ عشق آنها ابعادی غول آسا دارد. در این جا آدمها به شکلی طبیعی نمیمیرند؛ مرگ آن فاجعهبار و شدیدا تراژیک است. در این جا حتی اماکن شهر هم حالتی طبیعی ندارند؛ همه چیز به شکلی فانتزی و غلوآمیز زیبا است و البته این زیبایی با گیج کنندگی و مسحورکنندگی همراه است. هیچکاک این چنین موفق شده احساسات تماشاگرانش را در دست خود بگیرد و به هر سو که دوست دارد ببرد.
نکتهی دیگر این که داستان شکار و شکارچی فیلم از جایی به بعد تغییر ماهیت میدهد و به داستان مردی تبدیل میشود که سعی دارد تصویر آرمانی خود را از عشق بسازد. این مرد که زندگی خود را از دست رفته میبیند، تلاش میکند که با بازسازی وقایع به عقب بازگردد و این بار جلوی آن اتفاق شوم را بگیرد. اما او نمیداند که همان سرنوشتی که فیلمساز در ابتدای اثر بر سرش آوار کرده، در پایان هم یقهاش را خواهد گرفت و این بار او را به ته دره خواهد انداخت.
داستان فیلم در سکوت محض میگذرد. این چنین هر کلام شخصیتها جلوهای پررنگ پیدا میکند و مهم میشود. این چنین چندتایی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما هم رقم میخورد. به عنوان نمونه سکانسی که در آن هر دو شخصیت اصلی در دل جنگل و در کنار درختی ایستادهاند و از بیاهمیت بودن زندگی و عمر خود در برابر عظمت هستی میگویند. این عدم اهمیت زندگی آدمی در برابر تاریخ یکی از دست مایههای مورد علاقهی هیچکاک است که از فیلمی به فیلم دیگر مدام تکرار میشود.
بازی بازیگران فیلم هم درجه یک است. شخصا معتقدم که هم جیمز استیوارت و هم کیم نوواک بهترین بازیهای کارنامهی خود را در این فیلم انجام دادهاند. البته این موضوع چندان برای کیم نوواک عجیب نیست. او بازیگر چندان بزرگی نبود اما در این جا توانسته به رازآلودترین شخصیت زن تاریخ سینما جلوهای جذاب ببخشد و کاری کند که همیشه به عنوان نمادی از زنان مرموز شناخته شود. از سوی دیگر جیمز استیوارت با آن کارنامهی پربار قرار دارد. کارنامهای دریغآلود که کار کردن با بسیاری از بزرگان تاریخ سینما در آن وجود دارد. اما این یکی واقعا با همهی آنها فرق دارد و او را هم به نمادی از مردانی تبدیل میکند که باید تمام عمر را در حسرت و فرق یار بسوزند و بسازند.
اما «سرگیجه» فقط بهترین فیلم هیجانانگیز بینقص نیست. این فیلم همواره در کنار «همشهری کین» (Citizen Kane) ارسن ولز و «داستان توکیو» (Tokyo Story) یاساجیرو اوزو به عنوان یکی از سه فیلم برتر تاریخ سینما شناخته میشود. از سوی دیگر میتوان آن را در صدر فیلمهای عاشقانهی تاریخ هم قرار داد. همهی اینها در فیلم که درامی هیجانانگیز و بینقص هم دارد.
«اسکاتی یک کارآگاه پلیس است. او از ارتفاع میترسد و به همین دلیلی در حین تعقیب و گریز برای دستگیری یک سارق روی پشت بامهای شهر دچار سرگیجه میشود و این عملش به مرگ یک پلیس دیگر میانجامد. او پس از این حادثه خود را بازنشسته میکند و دنبال کار میگردد. دوستی پس از سالها با او تماس میگیرد و درخواست کمک میکند. این دوست که وضع مالی خوبی دارد اعلام میکند که مایل است اسکاتی را به عنوان یک کارآگاه خصوصی استخدام کند تا زنش را تعقیب کند. اسکاتی به نظر تمایل چندانی برای پذیرش این مورد ندارد اما در نهایت با این پیشنهاد موافقت میکند و به تعقیب زن دوستش میپردازد. به نظر زن از مشکلی روانی رنج میبرد اما …»
بدون دیدگاه