نمایش

«لنج جنگل» چگونه فیلمی است؟

به گزارش ردکارپت فیلم: دیزنی تصور می‌کند راه‌حل مسئله تاریخی جنسیت‌زدگی آن است که زنان را با تکبر مردانه نمایش بدهند.

زنی سرسخت، که بسیار اتفاقی زیبا نیز هست با سرکشی در برابر هنجارهای اجتماعی، در تباین با یک مرد زن‌صفت و ترسو، و مرد دیگری که ابتدا او را دستِ کم می‌گیرد و نهایتاً بر مفروضات مردسالارانه‌اش غلبه می‌کند، به اثبات خود می‌پردازد. اگر تا این‌جا تکراری به نظر می‌رسد بگویید ادامه ندهم.

البته فراموش نکنیم که در این فیلم، زنِ داستان برحسب اتفاق شلوار پوشیده (اتفاق «اسف‌باری» که شخصیت‌های مرد تا مرز تهوع مخاطب به آن اشاره می‌کنند) و همین‌طور از مهارت‌های غیرواقعی پارکور برخوردار است.

این توصیف نقش اصلی کاملاً قابل پیش‌بینی دکتر لیلی هاتون (با بازی امیلی بلانت) در فیلم جدید دیزنی به نام «لنج جنگل» بود. مردان مقابل او با بازی جک وایت‌هال (مک‌گرگور ترسو که قرار است نقش آرامه کمدی را داشته باشد) و دواین جانسون (فرانک گردن کلفت که طبیعتاً لیلی را دست کم می‌گیرد) هستند. این سه به سفری «ایندیانا جونز» گونه در جنگل‌های آمازون سال ۱۹۱۶ رفته و و در جستجوی افسانه فاتح اسپانیایی در مسیرشان با آلمان‌های امپریالیست مبارزه می‌کنند.

بلانت استعداد بالایی دارد، اما نقشش در «لنج جنگل» بسیار کلیشه‌ای و تکراری است. او با پاسخ‌های به ظاهراً هوشمندانه‌اَش به مردان به مانند یک دختر بچه ۱۲ ساله در پارک است که اصرار دارد، می‌تواند همه پسر بچه‌ها را لت و پار کند. البته در فیلم، به لطف قصه از پیش طراحی شده و جلوه‌های ویژه، این امر برایش میسر می‌شود.

درک دیزنی از خصیصه‌های یک زن قدرتمند بسیار پوچ و تهی و بطرز غم‌انگیزی غیرالهام‌بخش است. برای آن‌که به‌عنوان یک زن آزادی داشته باشید، ظاهراً فقط کافی است که شلوار بپوشید، در مقابل موجودات جنگل نترس باشید، و از سر لجبازی، همه مردان و توقعات اجتماعی سنتی را به چالش بکشید (اگر بتوانید هر دو را باهم به چالش بکشید امتیاز اضافه دارد!).

اول از همه، این شخصیت دوست داشتنی نیست. اعصاب خرد کن و نچسب است و احیاناً یادآوری از این موضوع که بیشتر زنان ابراز می‌کنند، ترجیح می‌دهند با مردها کار کنند تا با زن‌ها. در فیلم شاهد رشد شخصیتی قابل توجهی در جهت غلبه بر این نقایص نیستیم. وقتی لیلی مجبور می‌شود نقصش را آشکار کند (نمی‌تواند شنا کند) و از فرانک کمک می‌گیرد، این صحنه بیشتر از آن‌که فرصتی برای رشد او باشد، مجالی است برای مخاطبان تا همگی آهی از روی تأسف بکشند و بگویند «زمانش رسیده بود که کمی فروتنی و تواضع یاد بگیرد.»

دلیل اعصاب خرد کن بودن او شکنندگی زیرپوستی‌ای است که تقریباً همیشه در این نوع شخصیت «زن قدرتمند نقش اصلی» وجود دارد. او متکبر و مغرور است و تحمل جدی گرفته نشدن را ندارد، درحالی‌که او (و نویسندگانش) با تمسخر همتایان مذکر او هیچ مشکلی ندارند. البته لیلی هم در مقاطعی مورد تمسخر قرار می‌گیرد (مثل زمانی که با بی‌اعتنایی به هشدار فرانک از درون کاشی‌های سقف سقوط می‌کند)؛ اما واکنش او — موضع می‌گیرد، بجای آن‌که با خنده از قضیه عبور کند — بطور واضح‌تری روحیه کینه‌توز او را نمایان می‌سازد.

تکبر، عیبی است که از قدیم به مردانی منتسب شده است که زنان را با نگاهی از بالا به پایین می‌دیدند و باشگاه مردسالاری را تشکیل می‌دادند. پس حالا چرا دیزنی تصور می‌کند راه‌حل مسئله تاریخی جنسیت‌زدگی آن است که زنان را با همان تکبر مردان نمایش بدهند؟

نسخه لایو-اکشن دیزنی از فیلم قدیمی «مولان» — اگر بداقبالی تماشای آن را داشته‌اید — همین اشتباه را مرتکب شد. بجای آن‌که مثل نسخه انیمیشنی مولان، اجازه دهند این شخصیت از طریق هوش و توانایی حل مسئله با تکیه بر خصیصه‌های زنانه خود، بر چالش‌ها قائق بیاید، نسخه لایو اکشن، عمق و ژرفنا را از شخصیت گرفت و در عوض قابلیت‌های کتک‌کاری و مردانه که از احتمالاً از شکم مادرش بر آن‌ها مسلط بوده را به شخصیت وارد کرد.

دیزنی در گذشته انحصار شخصیت‌های مؤنثی که دختر بچه‌ها به‌عنوان الگو به آن‌ها نگاه می‌کردند را در دست داشت. سیندرلا متواضع و مهربان بود؛ بل باهوش و فداکار بود. آیا این شاهدخت‌های انیمیشن‌های ۹۰ دقیقه‌ای بی‌نقص و ژرف، و الگوهای کاملی بودند؟ البته که نه. اما حداقل دارای ویژگی‌هایی بودند که دوست داشتیم و تحسین می‌کردیم، نه آن‌که دیدن‌شان برایمان ملالت‌بار باشد.

بجز شخصیت امیلی بلانت، چندین صحنه اجباری «بیداری‌خواه» دیگر نیز در فیلم وجود دارد. مک‌گرگور و فرانک گفتگویی نامطبوع و نامربوط به خط اصلی داستان در مورد همجنس‌باز بودن مک‌گرگور دارند و مناسبت آن شراب می‌نوشند. تأسف مردان در مورد شلوار لیلی به طرز دردناکی بیش از حد تکرار می‌شود.

همین‌طور در اواخر فیلم، وقتی مک‌گرگور طی ارائه یافته‌های‌شان به جامعه باستان‌شناسان و ماجراجویان سلطنتی، به قبیله‌ای اشاره می‌کند که رئیسش یک زن است، دانشگاهیان مذکر و سفیدپوست حاضر شوکه می‌شوند. چون طبیعتاً تا آن مقطع در بریتانیا چیزی به‌عنوان رهبر زن وجود نداشته است — انگار نه انگار که ملکه ویکتوریا ۱۵ سال پیش از آن حکومت ۶۴ ساله خود را به پایان رسانده بود. (بگذریم که قرن‌ها قبل‌تر از آن هم ملکه محبوب، الیزابت اول حکمرانی می‌کرد.)

چه کسی فکرش را می‌کرد که ملکه ویکتوریا الگوی تواضع فردی باشد (به‌عنوان رهبر یک امپراتوری، احتمالش بسیار کم است). بااین‌وجود به نظر می‌رسد که او در فرایند ازدواجش با شاهزاده آلبرت، متوجه چیزی شد که نویسندگان شخصیت دکتر لیلی هاتون از آن غافل بوده‌اند — این‌که برای به ثمر رساندن کارها نیاز است با دیگران همکاری کنیم، و همکاری کردن با دیگران یعنی باید تواضع داشته باشیم.

حداقل وقتی از بیرون نگاه می‌کنیم، ملکه ویکتوریا آن‌قدری مغرور نبود که نتواند به همسرش احترام گذاشته و با او همکاری کند و در نتیجه آن حکومتی موفق و پربار را رقم بزند. بله! در «لنج جنگل» هم لیلی برای پیروزی نهایتاً مجبور به همکاری با فرانک می‌شود، اما این مسئله‌ای فرعی به نظر می‌رسد — چنین همکاری قابل باور به نظر نمی‌رسد زیرا با نگرش متکبرانه و استقلال‌خواهانه و احترام‌گریزی او در تناقض است.

اگر می‌خواهید «لنج جنگل» را تماشا کنید، کمی منتظر بمانید تا بتوانید در خانه و از شبکه‌های تلویزیونی آن را ببینید، تا واکنش‌های منفی به فیلم را به وضوح مشاهده کنید. البته کار بهتر آن است که بجای این فیلم، مجموعه ایندیانا جونز را تماشا کنید.


بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند