بیمار

وقتی کافمن به پایان فکر می‌کند

به گزارش ردکارپت فیلم:  «دارم به پایان کارها فکر می‌کنم» چیزی میان «درخشش ابدی یک ذهن پاک» و فیلم‌های دیوید لینچ است. همان خرده داستان‌های گمراه‌کننده که از ذهن بیمار شخصیت اول بیرون می‌آید.

چرا باید فیلم «دارم به پایان کارها فکر می‌کنم» را دید؟ زیرا چارلی کافمن یکی از بهترین فیلمنامه نویسان دهه‌های اخیر سینماست. ذهن شگفت انگیزش از «جان مالکوویچ بودن» تا «درخشش ابدی یک ذهن پاک» و از «نیویورک جز به کل» تا «آنامالیسا» بی نظیر بوده است و دیدن جهان منحصر به فردی که می‌سازد، حاصل اندیشه او درباره قدرت ذهن انسان و روان آدمی است.

یکی از نکاتی که برای دیدن آثار چارلی کافمن یا فیلمی نوشته او، باید دانست مواجهه با دنیای ذهنی است و نه عینی، مواجهه‌ای که ممکن است سوررئالیستی و کمی گیج‌کننده به نظر برسد اما در نهایت ارزشش را دارد، زیرا تصویرگری کافمن از جهان ذهنی تنها با تکیه بر علوم و نظریه شکل نمی‌گیرد و خشک و بی‌خاصیت همچون کتابی علمی نیست، بلکه کافمن داستانگویی ماهر و بی‌نظیر هم هست و بدین خاطر جایزه اسکار فیلمنامه‌نویسی را از آن خود کرده است.

تحلیل و نقد

«دارم به پایان کارها فکر می‌کنم»، تصویر اسکیزوفرنی است که با مالیخولیا در هم می‌آمیزد. به این‌ها اضافه کنید ارجاعات و شیوه نگاه التقاطی پسامدرنیستی چارلی کافمن را؛ شیوه‌ای که فیلم را به خارج از جهان خود می‌برد و ما را در دامنه‌ای از اطلاعات از هم گسیخته و گوناگون قرار می‌دهد.

«دارم به پایان کارها فکر می‌کنم»، چیزی میان «درخشش ابدی یک ذهن پاک» و فیلم‌های دیوید لینچ است. همان خرده داستان‌های فرعی گمراه‌کننده که از ذهن بیمار شخصیت اول بیرون می‌آید و با جهان عینی در هم می‌آمیزد با ایده‌ای دیداری از جهان رویاگونه و عاشقانه یا شاید جهان یک ارتباط، که می‌خواهد از هم فرو بپاشد همراه می‌شود.

کافمن در دنیای جدید خود به شخصیتی به نام «لوسی» می‌پردازد و سفر او با نامزدش را روایت می‌کند؛ سفری که آرام آرام از قوانین طبیعی خارج می‌شود و راه به دنیای اسکیزوی لوسی و نامزدش می‌برد.

عنصر زمان نیز در فیلم‌های کافمن اهمیت فراوان دارد و در اینجا نیز همین عنصر باعث گم گشتگی هر چه بیشتر در جهان خیالی شخصیت لوسی می‌شود و آنقدر حاد می‌شود که لوسی با نامزدش جیک احساس همسانی کرده و به فیلم‌هایی که او دوست دارد راه می‌یابد. فیلمی ساخته نشده از زمکیس، فیلمی از هاوارد؛ یک ذهن زیبا.

دنیای کافمن در اثر جدیدش بیش از دیگر آثارش، از هم گسیخته و دارای ارجاعات ریز و درشت شده است. اگر در روایت‌های قبلی کافمن یک جمله می‌توانست شالوده اثر را تشکیل دهد و جهان ذهنی را در روایت داستانی منسجم کند، اینجا دیگر خبری از انسجام نیست، جهان ذهنی آنقدر غلبه می‌یابد که روایت منطقی و منسجم از میان می‌رود و این شاید سردرگمی است که در فیلم‌های لینچ نیز برای مخاطب حاصل می‌گردد.

بهترین سکانس

بیمار اسکیزو در نوسان‌هایی خود را تنها می‌یابد و تمایز بین خیال و واقعیت را گم می‌کند. تصویرگری کافمن درباره نقطه نظر یک بیمار، و جهان او که با شعر در هم آمیخته، در فصل خانه پدر و مادر جیک بی نظیر است، آنجا که لوسی خود را تنها می‌یابد و این تنهایی به عنوان موتیف در این فصل بارها تکرار می‌شود.

چرا خوب… چرا بد…

دارم به پایان کارها فکر می‌کنم بسیار طولانی است، از نیمه فیلم به بعد دارای ابعاد ذهنی وسیعی می‌شود که نیاز به تفسیر دارد و پاسخ‌های منطقی و روابط علت و معلولی از بین می‌رود و تمام اینها فیلم را به گوشه‌ای می‌راند، گوشه‌ای که فیلم‌های نیاز به تفسیر وجود دارند و مخاطبان بیش از حد از اینگونه فیلم‌ها گریزانند.

این خوبی یا ویژگی فیلم کافمن است؟! پاسخ قاطع این است که جهان کافمن همیشه خود بسنده بوده است اما در این فیلم نه، کافمن بیش از حد فیلمی شخصی ساخته است.


بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند